تاريخ : یک شنبه 16 / 10 / 1390برچسب:داستان عاشقانه,غشق, | 10:10 | نویسنده : mahdieh

کلاه قرمزی روزهای خسته کننده ای دارد.پر از بچه هایی که به دیدنش می آیند و دوست دارند با او حرف بزنند،اما حیف که کلاه قرمزی نمی تواند حرف بزند.گاهی خیلی دلش می خواهد چیزی بگوید،دست کم این که ((گرم است)) یا ((اسم شما چیه خانم کوچولو؟)) یا چیزهایی مثل این.ولی کلاه قرمزی حتی نمی تواند دهانش را باز کند.او را این طوری ساخته اند.

 

کلاه قرمزی هر روز با بچه های زیادی آشنا می شود.البته طرف او فقط بچه ها نیستند.خیلی از مواقع مرد ها و زن ها هم می آیند و با او حرف می زنند یا فقط تماشایش می کنند و می خندند.او هم همیشه همان طور که باید،رفتار میکند:بچه ها را بغل می کند،سرش را تکان می دهد،با دور و بری ها دست می دهد و خلاصه هر کاری که لازم باشد می کند.البته گاهی هم پیش می آید که بعضی ها اذیتش کنند.مثلا منگوله کلاهش را بکشند،رو به رویش بایستند و طرز حرف زدنش را تقلید کنند یا حتی سراغ پسر خاله اش را از او بگیرند.اما کلاه قرمزی هیچ وقت از دست کسی عصبانی نمی شود،مخصوصا بچه ها.او حالا خودش دو تا بچه دارد.خیلی هم آن ها را دوست دارد.برای همین هم شب ها،وقتی که کارش جلوی پارک تمام می شود،کلاه قرمزش را بر می دارد،لباس راه راهش را در می آورد و با عجله به طرف خانه راه می افتد.



صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 8 صفحه بعد

پیچک